شب است ماه بالاى سرم ... ستاره ها چشمک هاى سردى میزنند ... منتظرند ... منتظر افتادن من ... منتظر خم شدن کمرم ... ماه هست ولى آسمان مثل همیشه سقف تنهایى هایم نیست ...ستاره ها دیگر مثل قدیم جوانمردانه به پاى حرف هایم نمیشینند و با دیازپامِ ابر هاى تیره به سرعت به خواب میروند ....کسى نیست ...بازهم کسى نیست که پاى درد دلهاى سنگینم بنشیند... آخر میدانى؟ خیلىسنگین است ...اگر تنها در دلم بماند کمرم را میشکند ... گفتم دل..رفتم تو فکر ,یادِ قدیم ...یاد خاطره هایى که خاکش کردم ... سابقاً بخار همین شیشه هاى اتاقم برایم اشک میریختند و جلوى دیدم را باز میکردند ...گویىآن ها هم دیگر نیستند ... دیگر مرا نمیبینند ....ساعت هاست گذشته ... ستاره ها هم از حرف هایم کلافه شده اند ... ماه هم رمق ندارد ... خورشید میخواهد بتابد ... فقط غُر میزند ولى من هنوز بیدارم ...خسته شدم از آرایه و ترادف و حرف هاى سنگین ...به زبان خودم میخواهم حرف بزنم... داستانِ مام همینه ...هر شب تنهایى... تهِش مثلِ فیلم هاى اصغر فرهادى خوش ولى تلخ .... هنوز رفاقت هم نفروختم ... نه فِکر نکن !چون مُفت هم نمیارزید ... میخوام بشنوم 10 سالِ بعد تویى که باعث این خمودگى زندگیم شدى چطور میمیرى .... چطور ؟! مهم نیست براى من ... من هنوز همونم .. هنوز همون سگ جونِ هفت جونم .... به دروغم بشه به دور و بریام میگم حالم خیلى خوبه... این همه سال زحمت بِکش آخرشم.... ......کى میفهمه تهِ دلت چى میگذره خدایى؟ وقتى همه با نور بالا میبیننت!.. اصن کى صدامو میشنوه الان؟ هِى هنوز یادمه... 87 بود و من و حوضم و تو و ذاتِ خرابت ... ازون بچه گیام بابام میگفت آدماى خوب همه راست گواَن ...اونى میره بهشت که دلش صاف و ذلاله ... مام که به هرکى رسیدیم گفتم این همون آدم خوبست ... ولىوقتى فهمیدم کى بود تا ته سوختم ... فقط مثه من صاف نباش نه بهتر بگم ... مثه من خر نباش, الاغ ! همین !
بامدادِ سوم دى ماهِ 90
خرابم !
مثه بُرجاى دوقلو تو یازدهِ سپتامبر .... خرابم
خرابم...مثه خشتاى ارگ بم تو 5 اُم دى ماه .... خرابم !
خرابم ...مثه این زنا که تا 2 نصف شب تو خیابوناى محلمون پلاسن .... خرابم !
مثه اوضاع جیبم .... خرابم !
خرابم ....مثه اوضاعِ کشورم.... خرابم
توهم فقط برق نزن پدرسگ ! بِبار یکم واسم !چون بَد خرابم ....
مونده ازینور ...رونده ازونور ....
نه اونقد بَد... نه اونقد خوب ... خسته ام از "خیرالامور حدالوسط "
نه اونقد بابام داره که واسه همیشه جاپام سفت باشه ... ولى شکرت
فک نکنى چون از ماشین شاسى بلند بهم نیگا میکنى کوچیکم ... فرق من و تو تو غرورِ ماست
من غرورم واسه خودمه نه واسه سوئیچ دَدیم تو جیبم ...
عیب نداره تو با ماشینت از روم ـو من با قلمم از روت رد میشم ..این به اون در ....
به خدا و همین خورشید وقتِ غروبش قسم من از تو و هفت جدّت لاشخور ترم ... ولى حیف گیرِ
این وجدان و این شرفیم که از بچگى بهم یاد دادن از خون ـم واسم مهم تره ....
پس خرابترم نکن ... تنهام بذار چون نمیخوام هیچ وقت با صداى بى دردت بهم سلام بدى...
27 آذر 90
این روزها حال من یه جورِ دیگست.... همش با کاغذم و قلمم جنگ و دعوا دارم... قلم چیز عجیب و پیچیده ایست شاید تاحالا به درکِ قلم نرسیده بودم
عجیب خطرناک است!
عجیب ترسناک است! (واسه عده ىخاصىفقط)
مخصوصا وقتى دست امثال من را سفت میفشرى و رها نمیکنى تا اینکه خودت را ارضا کنى
نترس اتفاقى براى تو نخواهد افتاد قلمِ عزیزم ,تو مینویسىروى کاغذ ولى دستى که نوشت را قطع میکنند
گویى نفس مطلب فقط تویى و آدمها ابزارىبیش نیستند برایت
وقتى بغض و غم هایم را روى ورق میخُشکانى
وقتى تنها مرحم دردى توىشب هاىخزان .... میفهمم تنها دوست صمیمىام خودتى و کاغذ هاى راه راه ...
شاید کسىتا بحال تورا مدح نکرده ولى باتو خیلی هارا ستوده ! شاید تورا نشناخته اند ناراحت نشو!
شاید برخى اگر قدرت تورا میدانستند دیگر کارشان به دخیل بستن نمیافتاد...
برخى میگویند قلم از چه مینویسد؟! روشن کردن این افکار را به عهده ى من بگذار
قلم از چه می نویسد ؟
از درد ...
از فریادی در اوج سکوت ...
فریادی که از دلی نیمه جان برخاسته شده ...
از ناله هاى بى سرپرست ....
از اشک هاى ریخته نشده ....
از نعره هاى زیر آب ....
از زندگى ایى که گویى به تک تک ما تحمیل شده است ...
از دغدغه ها و زخم زبان هاى خانواده ...
از خون هایى که به ظاهر ریخته نشده اند ...
آرى این است قلم!
-زندان مفهوم عمیق تری از چهار میله عمودی دارد
-زندان یعنی تظاهر به دوست داشتن کسی که دوستش نداری و نمیتوانی ترکش کنی چون ضربه میخورد ....
-و چه غم انگیز است خواستنی که توانستن نیست
-چه غم انگیز است تحمل کردن یک عشق دروغین
-چه تلخ است ابراز به عشق دروغین
-چه کثیف است گفتن کلمه ی دوست داشتن بدون هیچ حس و علاقه ایی
-چه سرد است هوا;
وقتی میایی هوا سرد است ! من سردم ! قلبم نسبت به تو سرد است ,نمیدانم چطور یخ نمیبندی در این سرمای استخوان سوز...
-نمیدانم با گرمای وجودت میخواهی خودت را ذوب کنی یا مرا گرم
-ولی مطمئنم یخچالهای قطبی که در قلب من است با گرمای تو گرم نمیشوند
-نمیشوند بفهم!فهم و درک میخواهد!میگویی عاشقی و خالی از هر فهم!
-حالم دیگر از شنیدن این حرفا بهم میخورد
-حرفایی که .....
-به درک زندان واقعی رسیدم !
-به درک مرگ احساسات رسیدم !
-زندان فقط 4 میله عمودی نیست !
-زندان, پرپر شدن احساساتم جلوی چشمانم است !
-زندان ..... خدایا پس کِی برای من گلریزان خواهی کرد؟ مجازاتم را پس داده ام در این مدت !بسمه!
پاییز 89