حسِش نیست . حس همین نوشتن
... نیست و نیست و نست .
حِس; چه چیزى هست؟هرچى هست, نیست !
فقط میدونم که میچرخه..همه چی روی یه گردونس که مثه ماشین با باک خالیه میگرده .
میگرده مثه چشم رو سر , سر رو تن , خون تو رگ , آدما دورهم دیگه, من دور اونا دنیا رو پول .پول توى دنیا جا اکسیژن . الان که میبینم زمینم داره خودشو دور میزنه .
میچرخه مثه تنها توی روزِ سرد ... یکی بود , یکی اصلاً نبود .
بذار بچرخه ,منم هِد میزنم دنیا خراب نشه رو سرم فقط همین . تو که "همین"ـم بلد نیستى .
گنجشکک اشی مشی راه باز و جاده درازه ,
یه وقت اسیر ما نشى خراب شُد بوم خونمون حتى همون حوض نقاشى , آره ,باغ آلوچه , داغ کلوچه کوچه به کوچه خلاصه یه وقت اسیرِ ما نَشــی ...
چی میگفتم؟ آها میچرخه .
همه چی مثه گردونس . هر چى بود سَر اومد . هرچیم خواست به سر اومد . مثه همون گردونه .
آره میچرخه مثه کمر یه دختر , مثه رقص نورِ قرمز تو کوچه هاى تاریک .
آهاى قد بلند توام یه جا نشین دست رو دست نذار . بلند شو ,قد بکش ,خورشیدُ بگیر لا پنجه هات , بهش نور بده .بذار اونم بچرخه . اونم تموم میشه هر داستانى تَه داره .
حالا هِی سَر بزن . هِد بزن . دیدی توام دارى میچرخی؟
تموم شد . کلاغ قصه ی مام به خونَش نرسید و مُرد .
چون از خون, نمیترسید ,از خونـــه میترسید .
نوزدَهُـم ِدِى ماه ِنوَدُ یک .
Kalaq az khun nemitarse.az khune mitarse.....
Injash makhsusan kheili A li bud