دردِ دل هایی که به هیچکس نگفتم...!

تا مرد سخن نگفته باشد عیب و هنرش نهفته باشد ... دیگه ما میگیم دیگه ... مستى و راستى همینیم ...

دردِ دل هایی که به هیچکس نگفتم...!

تا مرد سخن نگفته باشد عیب و هنرش نهفته باشد ... دیگه ما میگیم دیگه ... مستى و راستى همینیم ...

فــــــِـر فــــــِره

حسِش نیست . حس همین  نوشتن

... نیست و نیست و نست .

حِس; چه چیزى هست؟هرچى هست, نیست !

فقط میدونم که میچرخه..همه چی روی یه گردونس که مثه ماشین با باک خالیه میگرده . 

میگرده مثه چشم رو سر , سر رو تن , خون تو رگ , آدما دورهم دیگه,  من دور اونا دنیا رو پول .پول توى دنیا جا اکسیژن . الان که میبینم زمینم داره خودشو دور میزنه . 


میچرخه مثه تنها توی روزِ سرد ...  یکی بود , یکی اصلاً نبود .


بذار بچرخه ,منم هِد میزنم دنیا خراب نشه رو سرم فقط همین .  تو که "همین"ـم بلد نیستى .


گنجشکک اشی مشی راه باز و جاده درازه ,


یه وقت اسیر ما نشى  خراب شُد بوم خونمون حتى همون حوض نقاشى , آره ,باغ آلوچه , داغ کلوچه  کوچه به کوچه خلاصه یه وقت اسیرِ ما نَشــی  ... 

چی میگفتم؟ آها  میچرخه . 

همه چی مثه گردونس . هر چى بود سَر اومد . هرچیم خواست به سر اومد . مثه همون گردونه . 

آره میچرخه مثه کمر یه دختر , مثه رقص نورِ قرمز تو کوچه هاى تاریک . 

آهاى قد بلند توام یه جا نشین دست رو دست نذار . بلند شو ,قد بکش ,خورشیدُ بگیر لا پنجه هات , بهش نور بده .بذار اونم بچرخه . اونم تموم  میشه هر داستانى تَه داره . 

حالا هِی سَر بزن . هِد بزن . دیدی توام دارى میچرخی؟

تموم شد . کلاغ قصه ی مام به خونَش نرسید و مُرد .

 چون از خون, نمیترسید ,از خونـــه میترسید .

 

نوزدَهُـم ِدِى ماه ِنوَدُ یک . 

نظرات 1 + ارسال نظر
Mahsan 1393,11,08 ساعت 01:06 ق.ظ

Kalaq az khun nemitarse.az khune mitarse.....
Injash makhsusan kheili A li bud

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد