دردِ دل هایی که به هیچکس نگفتم...!

تا مرد سخن نگفته باشد عیب و هنرش نهفته باشد ... دیگه ما میگیم دیگه ... مستى و راستى همینیم ...

دردِ دل هایی که به هیچکس نگفتم...!

تا مرد سخن نگفته باشد عیب و هنرش نهفته باشد ... دیگه ما میگیم دیگه ... مستى و راستى همینیم ...

خـــــــــــــــــــرابـــــــــــــــــــــــم ...!

خرابم !


مثه بُرجاى دوقلو تو یازدهِ سپتامبر .... خرابم


خرابم...مثه خشتاى ارگ بم تو 5 اُم دى ماه .... خرابم !


خرابم ...مثه این زنا که تا 2 نصف شب تو خیابوناى محلمون پلاسن .... خرابم !


مثه اوضاع جیبم .... خرابم !


خرابم ....مثه اوضاعِ کشورم.... خرابم


توهم فقط برق نزن پدرسگ ! بِبار یکم واسم !چون بَد  خرابم ....


مونده ازینور ...رونده ازونور ....


نه اونقد بَد... نه اونقد خوب ... خسته ام از "خیرالامور حدالوسط "


نه اونقد بابام داره که واسه همیشه جاپام سفت باشه ... ولى شکرت


فک نکنى چون از ماشین شاسى بلند بهم نیگا میکنى کوچیکم ... فرق من و تو تو غرورِ ماست


من غرورم واسه خودمه نه واسه سوئیچ دَدیم تو جیبم ...


عیب نداره تو با ماشینت از روم ـو من با قلمم از روت رد میشم ..این به اون در ....


به خدا و همین خورشید وقتِ غروبش قسم من از تو و هفت جدّت لاشخور ترم ... ولى حیف گیرِ

این وجدان و این شرفیم که از بچگى بهم یاد دادن از خون ـم واسم مهم تره .... 


پس خرابترم نکن ... تنهام بذار چون نمیخوام هیچ وقت با صداى بى دردت  بهم سلام بدى...


27 آذر 90

قلم ...

این روزها حال من یه جورِ دیگست.... همش با کاغذم و قلمم جنگ و دعوا دارم... قلم چیز عجیب و پیچیده ایست شاید تاحالا به درکِ قلم نرسیده بودم


عجیب خطرناک است!


عجیب ترسناک است! (واسه عده ى‌خاصى‌فقط)


مخصوصا وقتى دست امثال من را سفت میفشرى و رها نمیکنى تا اینکه خودت را ارضا کنى


نترس اتفاقى براى تو نخواهد افتاد قلمِ عزیزم ,تو مینویسى‌روى کاغذ ولى دستى که نوشت را قطع میکنند 


گویى نفس مطلب فقط تویى و آدمها ابزارى‌بیش نیستند برایت


وقتى بغض و غم هایم را روى‌ ورق میخُشکانى 


وقتى تنها مرحم دردى توى‌شب هاى‌خزان .... میفهمم تنها دوست صمیمى‌ام خودتى و کاغذ هاى راه راه ...


شاید کسى‌تا بحال تورا مدح نکرده ولى باتو خیلی هارا ستوده  ! شاید تورا نشناخته اند ناراحت نشو!


شاید برخى اگر قدرت تورا میدانستند دیگر کارشان به دخیل بستن  نمیافتاد...


برخى میگویند قلم از چه مینویسد؟! روشن کردن این افکار را به عهده ى من بگذار


قلم از چه می نویسد ؟


از درد ...


از فریادی در اوج سکوت ...


فریادی که از دلی نیمه جان برخاسته شده ...


از ناله هاى بى سرپرست ....


از اشک هاى ریخته نشده ....


از نعره هاى زیر آب ....


از زندگى ایى  که گویى به تک تک ما تحمیل شده است ...


از دغدغه ها و زخم زبان هاى خانواده ...


از خون هایى که به ظاهر ریخته نشده اند ...


آرى این است قلم!‌


زندان


-زندان مفهوم عمیق تری از چهار میله عمودی دارد


-زندان یعنی تظاهر به دوست داشتن کسی که دوستش نداری و نمیتوانی ترکش کنی چون ضربه میخورد ....


-و چه غم انگیز است خواستنی که توانستن نیست


-چه غم انگیز است تحمل کردن یک عشق دروغین


-چه تلخ است ابراز به عشق دروغین


-چه کثیف است گفتن کلمه ی دوست داشتن بدون هیچ حس و علاقه ایی


-چه سرد است هوا;


وقتی میایی هوا سرد است ! من سردم ! قلبم نسبت به تو سرد است ,نمیدانم چطور یخ نمیبندی در این سرمای استخوان سوز...


-نمیدانم با گرمای وجودت میخواهی خودت را ذوب کنی یا مرا گرم


-ولی مطمئنم یخچالهای قطبی که در قلب من است  با گرمای تو گرم نمیشوند


-نمیشوند بفهم!فهم و درک میخواهد!میگویی عاشقی و خالی از هر فهم!


-حالم دیگر از شنیدن این حرفا بهم میخورد


-حرفایی که ..... 

-به درک زندان واقعی رسیدم  !‌


-به درک مرگ احساسات رسیدم  !


-زندان فقط 4 میله  عمودی نیست !‌


-زندان, پرپر شدن احساساتم جلوی چشمانم است !


-زندان ..... خدایا پس کِی برای من گلریزان خواهی کرد؟ مجازاتم را پس داده ام در این مدت !‌بسمه!


پاییز 89

فاحشه ی مغزی


آنها آزادانه وحشی اند . ما وحشیانه آزادیم.
من به فاحشه بودن قلب بدن های باکره شان ایمان دارم.
من یک تار موی گندیده فرهنگ برهنه گیم را ، با برهنه گی فرهنگی شان عوض نخواهم کرد
و عادت نخواهم کرد به بلاهایی که سرم می آید
به دروغ هایی که می شنوم
آنها روح می فروشند و از تن فروشی ماهی های آزاد در تنگ ، بد می گویند

من در میان دو آینه رو بروی هم ، در دو طرفم، گم نمی شوم. تصویر آنها تا ابد ادامه دارد اما راه مستقیم هنوز مقصد دارد.
دل به دریا باید زد که در افق هر دریایی ساحلی است
و تو از سر نادانی ات به من می خندی و من برای شفایت گریه می کنم
تو من را نمی دانی.حتی خودم هم شاید خودم را نمی دانم
حتی نمی دانم کجایم! من در این اتاق هستم یا این اتاق در ذهن من است
حتی نمی دانم جز کسانی هستم که رفتند اما یادشان هست ، یا کسانی که هستند اما یادشان رفت ، که هستند.
اما می دانم که دورم از کسانی که آشنایی شان اتفاق است و جدایی شان سرنوشت
زندگی در دستان من است نه من در دستان این زندگی

کمی آهسته تر !


کمی آهسته تر رد شو
هرچند اینجا خیلی شلوغ نیست.
من هستم و یکی از دوستانم به نام من.خودم هم آن پشت دارد نگاهم می کند که چه نامعقول ادای خودم را در می آورم!

کمی آهسته تر رد شو
شاید لحظه ای بیشتر در چشمانم آب تنی کنی
شاید یک دم بیشتر تنفست کنم
شاید یک غزل بیشتر تو را بشنوم

از این ایستگاه من تا ایستگاه بعد هوهو چی چی هایت در گوش همه مسافران تند می راند
همه دست تکان می دهند اما من نظاره می کنم
و چه تلخ است که می دانم هر لجظه بیشتر سرعت می گیری
تا دور شوی

از این روشنی های تاریک خسته ام
از این خورشید های بی هویت
از این شب های بی طلوع
از این مرداب هایی که شب از تصویر ماه بی بهره اند
از این فرداهای دیروز نما، که در حال می بینم
اما در آن کرانه، سرخی پایداریست که من را به خود می خواند
نمی دانم خوب است یا بد
اما می دانم که هست و جز آن نیست

از این عادات بی تغییر
از این حالات بی تعبیر
از این نوشتنی های نا خواندنی
از این منی که در ابتدا بود تا آن تویی که در اتنهاست
خسته ام

پشت دیوارهای بی پنجره ، زندگی معنا ندارد
فقط داستانی است خالی از حادثه ، محدود به من

کاش صبر را انقدر خوب فرا نمی گرفتم
کاش سقف طاقتم کوتاه بود
شاید من ، اینجا ، حاصل یک خودکشی در دنیای دیگر باشم
شاید هم نه ،
شاید این دروغ ،حقیقت باشد

پس کمی آهسته تر رد شو
خسته گی هایم بیدار می شوند